یه روز خیلی بد...

ساخت وبلاگ
نباید گریه کنم...

اگه این اتفاق بیافته احساس میکنم بی پناه ترین آدم دنیا منم...

خودمو میشناسم ، وقتی تسلیم گریه میشم از همه ی تعلقاتم بریده میشم و فقط دوست دارم تموم بشم...

حرفهای دردناک هیچ انرژی خاصی ندارن...ما خودمون بهشون انرژی میدیم..

پلک میزنم تا گریه عقب نشینی کنه اما نمیشه...

امروز واسه چندمین بار از حودم عصبانی شدم..

باید ازدواج میکردم و خودم مسئولیت دنیای شخصیم و به عهده میگرفتم..

وقتی مجردی، همه خودشون و مسئول زندگی تو میدونن....و از کوچکترین شکستت کوه میسازن...

من میخوام حرفهام و به کسی بزنم که همراهم باشه...

نه کسی که صاحبمه...

من میخوام کسی که باهام زندگی میکنه دوستم باشه، هم دلم باشه، نه صاحبم......

فکر میکنم به سنی رسیدم که با این حسابها دیگه نمیتوم به زندگی مجردیم ادامه بدم.. 

من دیگه بزرگ شدم...

من باید یه مادر  کامل بودم که هر روز دست بچه اش و میگرفت و میرفت بازار تا برای شام خرید میکرد......نه یه بچه..................

+من مستحق یه تنبیه بزرگم.....من تا حد مرگ ناراحتم..تا حد مرگ...

 

 

از امید......
ما را در سایت از امید... دنبال می کنید

برچسب : یه روز خیلی معمولی در آبادان,یه روز میای که خیلی دیره, نویسنده : apayeezemand بازدید : 31 تاريخ : جمعه 12 شهريور 1395 ساعت: 3:13